هلیا نفس مامانهلیا نفس مامان، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه سن داره

هلیا دختر مهربون

عکس

  عزیزم  این عکس  یه روز پاییزی که بعد از اومدن از خونه مامان جونینا ازت   گرفتم  اون انار تو دستت رو مامان شوهر عمه هامون بهت داد البته تو که   همیشه خونه اونا میری از اونجایی که خیلی مهربونن همیشه دست پر برمی   گردی البته این دفعه 2تا انار برداشتی وبهشون گفتی برای مامانی فدای اون   دل پاک ومعصومت بشه مامانی قبل از اینکه بخوابی مامان رفت تا ظرفای ناهارو بشوره که اومدی پیشم گفتی   مامانی ثنا جیش کرده من بهت اجازه دادم تااز کمدت براش شلوار برداری که   نمی دونم چی شد که نظرت تغییر کرد مامانی که از دور حواسش پی تو بود   می دی...
14 آبان 1392

مامانی باورش نمی شه

همه هستی مامان یک هفته است که خیلی قشنگ با هامون صحبت می   کنی مامان بیا این جا بازی کنیم مامان بریم خونه عمه مامان هامون میبه   دادالبته همون میوه خودمون هاباپیماردشد بریم عمه دکترمن عمه   دکتردوس دالم مامانی کجاست بابارفته بوبه پول بیاره بستنی البالوبخره   شیر بخره عزیزم بابارفته شعبه پول بیاره تا بستی الوچه ای بخریم مامان من   دست زدم عمه دعوا کرد گزارش بعداز امدن از خونه عمه خدایا فسقلی من   همون وروجک کوچولو مامان الان دیگه بایه کم اشتباهای بامزه که همش برای   مامان وبابا شیرینه حرف می زنه   امروز وقت افتادی گفتم ای داد بی داد که تو طوط...
14 آبان 1392

خاطرات شمال

گلم تاقبل از این هر بار باهم شمال می رفتیم بهم زیاد خوش نمی گذشت اما       این دفعه نمی دونم شاید توبزرگ تر شده بودی چون دیگه کم تر بهونه می             گرفتی ومدام با رضا والهام وگاهی هم فاطیما بازی می کردی   ما23مهربابابایی رفتیم شمال تا امسال که باباجون گوسفند قربانی می کنه         اونجا باشیم خیلی روز خوبی بود     قبل از سفر     متاسفانه بابایی نتونست بیشتر مرخصی بگیره و26مهر روز جمعه رفت ومنو تو       تا عید قربان شمال موندیم     عروسی پ...
10 آبان 1392
1